" کولی "

نژند نهزمی
nazhand_nehzami@nik.com




- چه کار می توانستم بکنم ؟ خودش اصرار داشت .گریه ها و استغاثه های شش ماهه اش امانم رابریده بود . دم به ساعت می آمد و به عجز می گفت : "بیا نجاتم بده ! دارم متلاشی می شم " .می گفتم : " دست بردار ، گول نشو ! آخر عمری خل بازی در نیار ! " . توی سرش نمی رفت .اصلا نمی شنید . به پایم می افتاد .دعا و نفرینم می کرد. شش ماه تمام گفت و گفت تاراضی شدم .سرزنشم نکنید .شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید . مگر می شدکه بگویم " نه " ؟شما هم بودید ، نه نمی گفتید . خلاصم کنید .گذشته از این من چه اجباری دارم که همه چیز را برای شما بگویم ؟ . شریک قتل یک بی گناه ؟ دار؟ هه ! شما چه می دانید ؟ شکلی از همه این تهدید ها ، هزار بار به نوعی برایم تکرار شده اند و هنوز نمی دانم اینها چه ربطی به من میتواند داشته باشد.اگر از من بوده ، مستحق پاداشم . چرا که که ایمان یک شبه پیامبر تنها را مستحکم کردم ! آخر ،چطور بگویم ؟ اگر من نبودم ، حتما به شک و کفر می رسید و یکباره میزد زیر همه چیز . آثارش مشهود بود ، تقلید های عجیب و غریب می کرد . حتا ترس این را داشت که به خاطر وجه تسمیه اش
مضحکه بشود . شب و روز مستمسکی می جست که در ترکیب اسمش دستی ببرد. میگفتم : " این چه حرفیه مشتی ! اصل کار عشق و اندیشه ست ، مهم داشتن قوت قلب و حضوره ، که داری " .همان وقت هم از خواسته اش تن زدم و گفتم : " ستایشت می کنم اما از من نخواه تا به صراط تو مستقیم بشم ! "
زاری کردم : " منو آلت قتاله ذبح پاره تنت نکن !" . اوه ! وراجی؟ هر چه باشد بهتر از سکوت و دق گرفتن است.شما هم اگر جای من بودید بیشتر از این ها می بافتید تا مفری پیدا کنید .
- یک کارد بزرگ را که معلوم بود روزها به وسواس صیقل خورده ،خواست به من بدهد ، به لرزشی غریب پیچیدم .طنابی را که با حوصله به هم تابیده بود نگرفتم . جایی پرت ، خلوت خارج شهر ، زیر یک درخت افرای بزرگ را نشانم داد ، گریختم . شش ماه تمام ، به هر جان کندنی بود ابا کردم . مدام گقتم نه ! با درماندگی و خشم توامان برایش توضیح دادم : " بابا ! ، چند وقت دیگه ضعف به سراغت میاد ، عشق فرزندی یقتو می گیره ، مهر پدری مثل خوره ، سگ میشه به جونت ! اونوقت به خودت میای و می بینی که از همه این رویاها برات کرختی و کشک ! آخه عزیز من ! این چه خوابیه که دیدی ؟ ".
نفس تازه کردم و پرسیدم : " نکنه تو هم قصد امتحان کردن منو داری ؟گفتم که ، نیستم ، نیستم " . دوباره به عجز و لابه افیاد . چنان خاک کفشهایم را می بوسید حتا می لیسید که من شرمم می شد . باز هم به پهنای صورتش اشک می ریخت . دلم برایش می سوخت .
بله ، من همه ی سعی ام بر این بود که منصرفش کنم تا به قول شما شریک جرم نشوم .اما او بعد این همه استغاثه بود که توانست متقاعدم کند و نهایت امر شاید هم فریبم بدهد . شما هم بودید حتما متقاعدمی شدیدوفریب می خوردید . مخصوصا وقتی که بار آخر گفت : " تو خواب بهم الهام شده که پدر ایما نم ! از آه من بترس که با خشم خدا فرقی نداره ! " . بله ، تا این حد ترسیدم و لرزه بر جانم افتاد . این بود که تسلیم شدم و قول این فعل پلشت را در آفتابطلوع روز بعد به او دادم . شما بودید چه می کردید ؟ .
- طی راه هیچ حرفی نزد . فقط بچه اش یک بار پرسید : " عمو ! تاریکه ؟، کجا می ریم ؟ ". هیچکدام چیزی نگفتیم . فجر کاذب بود . میگفت این وقت
صبح ثواب بیشتری دارد !.پای درخت افرا رسیدیم . خودش سریع کاردش را برداشت و کمی آن طرفتر به ما پشت کرد و گفت : " شروع کن ! ". یک آن تصمیم گرفتم که بچه را بغل بزنم و از مهلکه بگریزم . اما کجا ؟ قطعا او میرفت و به خاطر اهانت و بی اعتنایی به اعتقاد و هدیه اش ، زن و بچه مرامی کشت .و کار بدتر می شد .برایتان نگفتم و حالا مجبور شده ام که بگویم .طی این شش ماه شوم دیده بود که به التماس هایش وقعی نمی گذارم به طور ضمنی و گاه علنی تهدیدم میکرد .حتا یک بار جلوی زنم را گرفت .جشمهایش خون داشت مثل حالا،اما خون توی چشمهایش جوری بود که به جانیان نمی رفت . ترحم بر انگیز بود ، انگار که بیش از حد گریسته باشد و یا بی خواب شب های متمادی .
- آهی کشید. با آنکه پشت به ما و افق داشت اما شش دانگ حواسش متوجه من بود . هول زده مشغول شدم .بچه پرسید :" عمو!طنابارو میخوای چیکار؟ "
فکرم جایی قد نمیداد. لرزان و ذلیل گفتم : "می بندمش به درخت ، یه تاب خوب ! " . گونه های گوشتالودش از نم خنده ای گود افتاد . آرام دستها و پاهایش را به هم نزدیک کردم و با طناب محکم بستم . چند دور بیشتر پیچیدم تا سفت تر شود شیرین زبانی کرد : " چرا اینقد سفت می بندی عمو جون ، میترسی بیفتم ؟ " .بغض سخت و سنگینی راه نفسم را بسته بود .داشتم خفه می شدم .خوب به یاد دارم که سرم سیاهی میرفت . سینه ام تنگ شده بود و به فاصله ، یک نفس عمیق می کشیدم .برای آنکه از جواب طفره بروم به دنبال سنگی که از قبل آماده کرده بودیم ، رفتم وآن رازیرسرش گذاشتم. چشم های کوچک پسرک مظلومانه به دنبال کشف معما بود . می خواست که هر چه زودتر پی به ما جرا ببرد .گاهی تلاش می کرد که دست و پایش را باز کند . صدای اذان وآیه می امد.به نماز ایستاده بود . آشکارا از هیجان می لرزید من هم - . خواستم که دور شوم ،گم شوم . نمازش را شکست : " باش ! ". میخکوب شدم .صدایش طوری حکم می کرد که نمی توانستم عملی خلاف میل او داشته باشم .انگار صدای مرگ را شنیده باشم .متعجبید ؟ شما هم بودید به همین صدا خشکتان میزد .چطور می گویید، نه ؟ حتما حال مرا نداشتید و برایتان پیش نیامده " ایست زندگی ، تسخیر اراده " این بود که ماندم و از هول بی حدخفقان گرفتم .
- دو باره آهی کشید و به آسمان نگاه کرد . یکباره و مصمم نزدیک شد و زانو زد .دستش را روی چشمهای بچه اش گذاشت و به عقب فشرد . با اینکار دو منظور داشت . هم میخواست که بچه اش او را نبیند و هم سر کمی به عقب برود تا رگهای گلو بیرون بزند . کارد را نزدیک برد . رنگ به صورتش نبود.دستش بی هوا می لرزید .با یک حرکت افقی اره ای کارد تا مهره های گردن پیش رفت و همان جا ایستاد .یکباره از دو سوی بریدگی خون گرم و جهنده ای بیرو ن زد .حتا به صورت و سینه من هم پاشید . گرم و سوزان بود .شاید در آخرین لحظه ها تب کرده بود . چند تکان شدید خورد و چه زود آرام شد . -دلم تپید : " ای کاش او را آن طور محکم نمی بستم تا آزاد تر جان بکند " .چشمهای ریک زده اش هنوز از اشکِ ترس خیس بودند.و آثار
کبودی ناشی از فشار پنجه های پدر هنوز بر پیشانی و بالای بینی اش باقی بود .
- ساعت ها همان گونه بی حرکت ایستادیم . از کار افتادگی مغز و اعصاب ! یک انجماد موقت !. آنگاه به خود آمد و با خنده آغشته به گریه و خون و دست های خونالود به گردنم آویخت و صورتم را بوسید.حال و حالت کسی را داشت که از آزمایشی شاق موفق بیرون آمده باشد .خودم را از او جدا کرده و هراسان و بی هدف ضجه کشان به ناکجاهای دور دویدم .
- چرا به اینجایم آورده اید؟در حال فرار هم که بودم، از شما نبود، از خودم بود که می گریختم . اکنون شما می توانید به نوعی از مجازات های شاقه محکومم کنید .من هم بودم با شما چنین می کردم - شاید - . از اینها گذشته ، من اگر زنده هم بمانم بی شک خودم را به حکمی سخت تر کیفر میدهم . چیز غریبی نیست . پشت پنجره نگهم داشته اید که چه بشود؟مثلا عذاب بکشم ؟!من کی و کجا راحت بودم .دیدن سوختن او چه عبرتی برای من می تواندبشود ؟ اصل اینجاست که او آتش را به اختیار برگزیده تا یک نسل شاهد " پدر ایمان " شدنش باشد،. مگر او غیر از این چه می خواست ؟.
- مو هایم را نکشید . خودم می آیم .چاره دیگری ندارم . بیچاره تر از این ، شش ماه تمام . کم نبود ؟!گفتید " میان شعله ها ؟ " انتظار غریبی
نیست .خیلی ها به آتش دیگران سوخته اند .شما هم بودید همینگونه تمام می شدید و همین فردا .
-اما ،عشق اینجاست ؛ به تن هر گیاه و به چینه ی هر پرنده ای می روم . دفع می شوم .و باز می چرخم . نه ! می رقصم . چون شعله ای دلفریب
می رقصم .و با سبکترین ذرات هستی بالا می روم . دوباره چون ملحی سوار بر قطره های باران به زمین می آیم . و شاید این بار در جسمی حلول می کنم که "" در رگهایش ، خون رسولی یا امامی نیست و نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست "" ** .

**اخوان ثالث پایان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32486< 28


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي