|
- چه کار می توانستم بکنم ؟ خودش اصرار داشت .گریه ها و استغاثه های شش ماهه اش امانم رابریده بود . دم به ساعت می آمد و به عجز می گفت : "بیا نجاتم بده ! دارم متلاشی می شم " .می گفتم : " دست بردار ، گول نشو ! آخر عمری خل بازی در نیار ! " . توی سرش نمی رفت .اصلا نمی شنید . به پایم می افتاد .دعا و نفرینم می کرد. شش ماه تمام گفت و گفت تاراضی شدم .سرزنشم نکنید .شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید . مگر می شدکه بگویم " نه " ؟شما هم بودید ، نه نمی گفتید . خلاصم کنید .گذشته از این من چه اجباری دارم که همه چیز را برای شما بگویم ؟ . شریک قتل یک بی گناه ؟ دار؟ هه ! شما چه می دانید ؟ شکلی از همه این تهدید ها ، هزار بار به نوعی برایم تکرار شده اند و هنوز نمی دانم اینها چه ربطی به من میتواند داشته باشد.اگر از من بوده ، مستحق پاداشم . چرا که که ایمان یک شبه پیامبر تنها را مستحکم کردم ! آخر ،چطور بگویم ؟ اگر من نبودم ، حتما به شک و کفر می رسید و یکباره میزد زیر همه چیز . آثارش مشهود بود ، تقلید های عجیب و غریب می کرد . حتا ترس این را داشت که به خاطر وجه تسمیه اش مضحکه بشود . شب و روز مستمسکی می جست که در ترکیب اسمش دستی ببرد. میگفتم : " این چه حرفیه مشتی ! اصل کار عشق و اندیشه ست ، مهم داشتن قوت قلب و حضوره ، که داری " .همان وقت هم از خواسته اش تن زدم و گفتم : " ستایشت می کنم اما از من نخواه تا به صراط تو مستقیم بشم ! " زاری کردم : " منو آلت قتاله ذبح پاره تنت نکن !" . اوه ! وراجی؟ هر چه باشد بهتر از سکوت و دق گرفتن است.شما هم اگر جای من بودید بیشتر از این ها می بافتید تا مفری پیدا کنید . - یک کارد بزرگ را که معلوم بود روزها به وسواس صیقل خورده ،خواست به من بدهد ، به لرزشی غریب پیچیدم .طنابی را که با حوصله به هم تابیده بود نگرفتم . جایی پرت ، خلوت خارج شهر ، زیر یک درخت افرای بزرگ را نشانم داد ، گریختم . شش ماه تمام ، به هر جان کندنی بود ابا کردم . مدام گقتم نه ! با درماندگی و خشم توامان برایش توضیح دادم : " بابا ! ، چند وقت دیگه ضعف به سراغت میاد ، عشق فرزندی یقتو می گیره ، مهر پدری مثل خوره ، سگ میشه به جونت ! اونوقت به خودت میای و می بینی که از همه این رویاها برات کرختی و کشک ! آخه عزیز من ! این چه خوابیه که دیدی ؟ ". نفس تازه کردم و پرسیدم : " نکنه تو هم قصد امتحان کردن منو داری ؟گفتم که ، نیستم ، نیستم " . دوباره به عجز و لابه افیاد . چنان خاک کفشهایم را می بوسید حتا می لیسید که من شرمم می شد . باز هم به پهنای صورتش اشک می ریخت . دلم برایش می سوخت . بله ، من همه ی سعی ام بر این بود که منصرفش کنم تا به قول شما شریک جرم نشوم .اما او بعد این همه استغاثه بود که توانست متقاعدم کند و نهایت امر شاید هم فریبم بدهد . شما هم بودید حتما متقاعدمی شدیدوفریب می خوردید . مخصوصا وقتی که بار آخر گفت : " تو خواب بهم الهام شده که پدر ایما نم ! از آه من بترس که با خشم خدا فرقی نداره ! " . بله ، تا این حد ترسیدم و لرزه بر جانم افتاد . این بود که تسلیم شدم و قول این فعل پلشت را در آفتابطلوع روز بعد به او دادم . شما بودید چه می کردید ؟ . - طی راه هیچ حرفی نزد . فقط بچه اش یک بار پرسید : " عمو ! تاریکه ؟، کجا می ریم ؟ ". هیچکدام چیزی نگفتیم . فجر کاذب بود . میگفت این وقت صبح ثواب بیشتری دارد !.پای درخت افرا رسیدیم . خودش سریع کاردش را برداشت و کمی آن طرفتر به ما پشت کرد و گفت : " شروع کن ! ". یک آن تصمیم گرفتم که بچه را بغل بزنم و از مهلکه بگریزم . اما کجا ؟ قطعا او میرفت و به خاطر اهانت و بی اعتنایی به اعتقاد و هدیه اش ، زن و بچه مرامی کشت .و کار بدتر می شد .برایتان نگفتم و حالا مجبور شده ام که بگویم .طی این شش ماه شوم دیده بود که به التماس هایش وقعی نمی گذارم به طور ضمنی و گاه علنی تهدیدم میکرد .حتا یک بار جلوی زنم را گرفت .جشمهایش خون داشت مثل حالا،اما خون توی چشمهایش جوری بود که به جانیان نمی رفت . ترحم بر انگیز بود ، انگار که بیش از حد گریسته باشد و یا بی خواب شب های متمادی . - آهی کشید. با آنکه پشت به ما و افق داشت اما شش دانگ حواسش متوجه من بود . هول زده مشغول شدم .بچه پرسید :" عمو!طنابارو میخوای چیکار؟ " فکرم جایی قد نمیداد. لرزان و ذلیل گفتم : "می بندمش به درخت ، یه تاب خوب ! " . گونه های گوشتالودش از نم خنده ای گود افتاد . آرام دستها و پاهایش را به هم نزدیک کردم و با طناب محکم بستم . چند دور بیشتر پیچیدم تا سفت تر شود شیرین زبانی کرد : " چرا اینقد سفت می بندی عمو جون ، میترسی بیفتم ؟ " .بغض سخت و سنگینی راه نفسم را بسته بود .داشتم خفه می شدم .خوب به یاد دارم که سرم سیاهی میرفت . سینه ام تنگ شده بود و به فاصله ، یک نفس عمیق می کشیدم .برای آنکه از جواب طفره بروم به دنبال سنگی که از قبل آماده کرده بودیم ، رفتم وآن رازیرسرش گذاشتم. چشم های کوچک پسرک مظلومانه به دنبال کشف معما بود . می خواست که هر چه زودتر پی به ما جرا ببرد .گاهی تلاش می کرد که دست و پایش را باز کند . صدای اذان وآیه می امد.به نماز ایستاده بود . آشکارا از هیجان می لرزید من هم - . خواستم که دور شوم ،گم شوم . نمازش را شکست : " باش ! ". میخکوب شدم .صدایش طوری حکم می کرد که نمی توانستم عملی خلاف میل او داشته باشم .انگار صدای مرگ را شنیده باشم .متعجبید ؟ شما هم بودید به همین صدا خشکتان میزد .چطور می گویید، نه ؟ حتما حال مرا نداشتید و برایتان پیش نیامده " ایست زندگی ، تسخیر اراده " این بود که ماندم و از هول بی حدخفقان گرفتم . - دو باره آهی کشید و به آسمان نگاه کرد . یکباره و مصمم نزدیک شد و زانو زد .دستش را روی چشمهای بچه اش گذاشت و به عقب فشرد . با اینکار دو منظور داشت . هم میخواست که بچه اش او را نبیند و هم سر کمی به عقب برود تا رگهای گلو بیرون بزند . کارد را نزدیک برد . رنگ به صورتش نبود.دستش بی هوا می لرزید .با یک حرکت افقی اره ای کارد تا مهره های گردن پیش رفت و همان جا ایستاد .یکباره از دو سوی بریدگی خون گرم و جهنده ای بیرو ن زد .حتا به صورت و سینه من هم پاشید . گرم و سوزان بود .شاید در آخرین لحظه ها تب کرده بود . چند تکان شدید خورد و چه زود آرام شد . -دلم تپید : " ای کاش او را آن طور محکم نمی بستم تا آزاد تر جان بکند " .چشمهای ریک زده اش هنوز از اشکِ ترس خیس بودند.و آثار کبودی ناشی از فشار پنجه های پدر هنوز بر پیشانی و بالای بینی اش باقی بود . - ساعت ها همان گونه بی حرکت ایستادیم . از کار افتادگی مغز و اعصاب ! یک انجماد موقت !. آنگاه به خود آمد و با خنده آغشته به گریه و خون و دست های خونالود به گردنم آویخت و صورتم را بوسید.حال و حالت کسی را داشت که از آزمایشی شاق موفق بیرون آمده باشد .خودم را از او جدا کرده و هراسان و بی هدف ضجه کشان به ناکجاهای دور دویدم . - چرا به اینجایم آورده اید؟در حال فرار هم که بودم، از شما نبود، از خودم بود که می گریختم . اکنون شما می توانید به نوعی از مجازات های شاقه محکومم کنید .من هم بودم با شما چنین می کردم - شاید - . از اینها گذشته ، من اگر زنده هم بمانم بی شک خودم را به حکمی سخت تر کیفر میدهم . چیز غریبی نیست . پشت پنجره نگهم داشته اید که چه بشود؟مثلا عذاب بکشم ؟!من کی و کجا راحت بودم .دیدن سوختن او چه عبرتی برای من می تواندبشود ؟ اصل اینجاست که او آتش را به اختیار برگزیده تا یک نسل شاهد " پدر ایمان " شدنش باشد،. مگر او غیر از این چه می خواست ؟. - مو هایم را نکشید . خودم می آیم .چاره دیگری ندارم . بیچاره تر از این ، شش ماه تمام . کم نبود ؟!گفتید " میان شعله ها ؟ " انتظار غریبی نیست .خیلی ها به آتش دیگران سوخته اند .شما هم بودید همینگونه تمام می شدید و همین فردا . -اما ،عشق اینجاست ؛ به تن هر گیاه و به چینه ی هر پرنده ای می روم . دفع می شوم .و باز می چرخم . نه ! می رقصم . چون شعله ای دلفریب می رقصم .و با سبکترین ذرات هستی بالا می روم . دوباره چون ملحی سوار بر قطره های باران به زمین می آیم . و شاید این بار در جسمی حلول می کنم که "" در رگهایش ، خون رسولی یا امامی نیست و نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست "" ** .
**اخوان ثالث پایان |
|